و چقدردیر می فهمیم که زندگی همین لحظه هایی است که منتظر گذشتن ان هستیم …
با چند نفر از دوستان اموزشگاه میزبان تصمیم گرفتیم سفر کوتاهی داشته باشیم و بین موارد
پیشنهادی سفر به الموت منتخب همه بود.
خوشبختانه جناب استاد اچاک هم وقت داشتند و بعنوان لیدر ما را همراهی کردند ،این سفر از چند
هفته پیش هماهنگ شده بود ، ومن اونقدر انتظار کشیدم تا بالاخره موعد سفر رسید شب قبلش مهمان
داشتیم ولی من آن قدر فکرم پیش سفر بود و دوست داشتم ساعت حرکت برسد از همین جهت چیزی
از میهمانی نفهمیدم ساعت ها پشت هم گذشتند و بالاخره ساعت سفر رسید وقتی مریم و خانواده اش
رسیدند جلوی درب منتظر بودم زودتر برسم پیش دوستان ، وقتی رسیدیم همه منتظر ایستاده بودن تا
ماشین برسه خلاصه سلام علیک کردیم و راه افتادیم تو ماشین خوشبختانه با اکیپ خودمان بودیم و
کلی جیغ و دست و شلوغ کاری کردیم تا جایی که کلاً صدامون گرفت به این فکر می کردم که وقتی
قراره قلعه را توضیح دهم با کدام صدا دقیقاً باید توضیح بدهم همین موضوع باعث شد یکم کمتر صر
و صدا کنم و مثل بچه آدم بنشینم سر جام ! گرچه خیلی اثر نداشت ولی باز نسبت به قبل با مریم آروم
شدیم
تو ماشین که بودیم بارون گرفت کم کم بارون شد تگرگ و آنقدرزیاد شد که حس کردیم حتی برفه و
تو این فکر بودیم که نکنه مسیر قلعه باوجود برف بسته بشه ، چند ساعتی نگذشته بود که افتاب بالا
اومد هوا مطلوب تر شد و بارون کاملا قطع شد ، ما حرکتمون حدود ساعت ۴:۳۰ دقیقه صبح بود
وحدود ساعت ۷ صبح رسیدیم جلو چشمه های جوشان نمک وقتی از ماشین پیاده شدیم هوا فوق العاده
سرد بود ،ولی قشنگی منظره باعث شد سردی هوا کاملا فراموش شود وانگار طبیعت کله صبح بیدار
شده بود و کش وقوسی به بدن خود داده بود و سرحال به ما خوش امد میگفت ،نمک های بلورین که
انگار در نقش چشمهایش بودند و ضل زده بود به ما و ما هم با شگفتی نگاهش می کردیم بعضی از
دوستان توضیحات جالبی درمورد نمک ها گفتند که من برایتان نمی گویم و کنجکاوتان می کنم که
مطالعه کنید و به دیدن آنها بروید …
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم به سمت آبشار ، حدود ساعت ۱۰ صبح بود که تابلوی کلاک پیچ
بن رو ددیدم که به ما خوش آمد می گفت ، ابشار را که از دور نگاه می کردیم خلی کوچیک به نظر
می رسید ولی وقتی به پایین رسیدیم نظرمون عوض شد از سختی راه که نگم براتون که شیب فوق
العاده سرسرخت داشت و همینطور گِلی جوری که عصا یا چوب را به زمین می زدیم اغراق نکرده
باشم یک سوم عصا فرو میرفت داخل گل ،باکلی زحمت رفتیم وایین و بین راه چنتایی از دوستان لیز
خوردن و پخش زمین شدند از جمله خود من که ادعا داشتم عشق دره و کوه و … هستم وکلی برای
دوستان موجبات خنده رو فراهم کردیم…
وقتی به پای ابشار رسیدیم عظمت ابشار خودشو بما نشون داد وهوا فوق العاده سرد شده بود واز بالا
قطرات اب مثل شبنم رو لباس و صورت و دستامون می نشست،همین باعث میشد بیشتر احساس
سرما کنیم از طرفی هم صخره های بلند جلو ورود نور افتاب به داخل دره را میگرفتند وکمااینکه
همین سایه هم باعث خنکتر شدن هوا میشد.
درست چهره تک تک دوستان یادمه مریم کلاهش رو سرش بود و با هورا و جیغ کشیدن خوشحالی
خودش رو به همه نشون میداد،سجاد ومسعود هم صورتشان را کامل جمع کرده بودن تا قطرات اب
روی صورتشون کمتر اثر بذاره وداخل چشمهایشان نرود.استاد هم کلاهش رو کامل دورسرش پیچیده
بود ازسرما مشغول گذشتن از صخره های کوچک بود تابه ابشار نزدیکترشود،من هم که کلی زحمت
کشیده بودم وموهای مجعدم رابااتو صاف کرده بودم زحماتم کلا به باد رفت :/
از دره بالا اومدیم و به سمت قلعه حرکت کردیم ،توتمام مسیر منتظربودم زودتربه قلعه برسیم چون
به قول بزرگان شنیدن کی بود مانند دیدن… منم که کلی اززیباییش شنیده بودم بیتاب دیدنش بودم
،چندی نگذشت تامینی بوس ایستاد وباشوق ازماشین پریدم پایین به امیداینکه رسیده باشیم قلعه ،وقتی
اومدم پایین متوجه شدم اونجاقلعه نیست و دره الموت است ،زیبایی خاصی داشت انگار دهن باز کرده
بودومنتظربود چیزی به داخل دره پرت بشود وان را سریع ببلعد،حتی برای امتحان سنگی به داخل
انداختم ودیدم عمق خیلی زیادی دلرد ووحشت وجودم را گرفت وچند قدمی دورشدم…
دوباره راه افتادیم وبالاخره رسیدیم به قلعه،همینطور که بالا میرفتیم هرلحظه قدم های بلند تری برمی
داشتم تا زودتر به بالا قلعه برسم ،مسیر تقریباطولانی ونفس گیر بود ولی منظره اطراف که ازبالا
دیده میشد سرگرممان میکرد.به بالا که رسیدیم از خیر توضیحات خودم وخانم مسگری گذشتم ونگاهم
رادوختم به پیرمرد شیرین بیانی که با لهجه شیرین گازرخان مشغول توضیح الموت بود عشق و
غرور او نسبت به حسن صباح که گویی اسطوره او بود ستودنی بود…
قلعه فوق العاده زیبا بود و به نظر من نظام الملک حق داشت که از رسیدن حسن صباح به بالا قلعه
بیم داشته باشدچون واقعا تسخیر ناپذیر بود…
بعد یک بازدید طولانی وپاهای خسته راه برگشت روپیش گرفتیم وبه سمت رستوران رفتیم اگر دلتان
نخواهد از جوجه هایی می گویم که روی ذغال بود و به همه چشمک میزد غذا را با برنج مخصوص
الموت صرف کردیم و راه افتادیم بعد از دقایقی مینیبوس ایستاد و دوباره پیاده شدیم اینبار رسیدیم به
منطقه بکر الموت شرقی یعنی اندج قلب الموت شرقی از زیبایی هایش بازدید کردیم وکلی عکس
یادگاری گرفتیم.
اینبار مسیر بعدی ما دریاچه زیبای اوان بود من که اولین بار بود به الموت رفتع بودم تصور یک
دریاچه خیلی بزرگ از اوان را داشتم ولی وقتی بالاسر ان رسیدم ناخود اگاه جمله معروف به زبانم
ولی جدا از شوخی گرچه دریاچه کوچکی بود ولی زیبا ، امد که میگه : همینه یا بقیش خونست
ودلنشین بود…
این اخرین بازدید ما بود و من از این سفرر درسی گرفتم و این بود که تمام لحظه هایی که من
منتظرش بودم تا موعدسفر برسد یا به بالا قلعه برسم ،تماما لحظات خوش زندگی من بود که
منتظررسیدن به مقصد بودم چه مهمانی چه جاده ویا حتی خود قلعه لحظات خوشی بوند که من به انها
توجه نکردم و فقط منتظر مقصد بودم درصورتی که سفر مقصدی ندارد…
تهیه کننده: فاطمه حسنی دوست
بدون پاسخ به “سفر نامه الموت شرقی”